محرم می آید...
mahani
نگارش در تاريخ چهار شنبه 24 آبان 1391برچسب:, توسط jahan

 

http://www.imgiran.com/images/3wb1okxsbjb09wdx256r.jpg

برمشامت میرسد…

 

برمشامم بوی خاک کربلا گرآشناست   

چون که در وقت صلاتم زیر سر خاک شفاست

میرسد آوای هل من ناصرش بر گوش دون   

پاسخش را داده اند اندر صدای تیر و خون

هر که را در کربلا بود و نبودش یارعشق      

سنگ را لبیک کردند بر جبینش در دمشق

لحظه را کردند غنیمت برده اند انگشتری         

با همان انگشترش نازی کنند بر دختری

بوی خون آید ز عرش کربلا از بطن سین  

سرشکان سر میشکست آنروز بر روی زمین

کربلا برگ درختان را جدا کرد از تنه            

قفل سر واکرده زینب,محملش گشته قمه

بر دلم افتاده امشب خواب بینم کربلا          

طی الارضی خوانده قلبم رفته تا ملک خدا

ترسم از آن لحظه ای پرسند خدایت؟زیر دین

ترسم از آن لحظه که گویم خدایمنحسین

بماند,وزن شعرم را خرابات می است   

شاه بودم لیک از عشق تو گشتم پست پست

آرزوی دیدن فرش خدا دارم خدا                    

لحظه مرگم شود در ساعتی در کربلا

کربلا و با صفا و شد شفا اندر نوا               

دل خراب و سر شکان و دل میان نینوا

بر مشامت میرسد هرلحظه بوی کربلا       

  ای محبا بر دلت ترسم بماند آرزوی کربلا

 


نظرات شما عزیزان:

دختر چادری
ساعت11:54---25 آبان 1391
دو روز مانده به پايان جهان، تازه فهميده که هيچ زندگي نکرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقي مانده بود، پريشان شد. آشفته و عصباني نزد فرشته مرگ رفت تا روزهاي بيش‌تري از خدا بگيرد.

داد زد و بد و بيراه گفت!(فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمين را به هم ريخت!(فرشته سکوت کرد)

جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت!(فرشته سکوت کرد)

به پرو پاي فرشته پيچيد!(فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت!(باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گريست به سجاده افتاد!

این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:
آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند، گويي که هزار سال زيسته است و آن که امروزش را درنيابد، هزار سال هم به کارش نمي‌آيد و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: حالا برو و زندگي کن!

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گودي دستانش مي‌درخشيد. اما مي‌ترسيد حرکت کند! مي‌ترسيد راه برود! نکند قطره‌اي از زندگي از لاي انگشتانش بريزد. قدري ايستاد، بعد با خود گفت: وقتي فردايي ندارم، نگاه داشتن اين زندگي جه فايده اي دارد؟ بگذار اين يک مشت زندگي را خرج کنم.

آن وقت شروع به دويدن کرد. زندگي را به سرو رويش پاشيد، زندگي را نوشيد و بوييد و چنان به وجد آمد که ديد مي‌تواند تا ته دنيا بدود، مي‌تواند پا روي خورشيد بگذارد و مي‌تواند...

او در آن روز آسمان خراشي بنا نکرد، زميني را مالک نشد، مقامي ‌را به دست نياورد، اما... اما در همان يک روز روي چمن‌ها خوابيد، کفش دوزکي را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آن‌هايي که نمي‌شناختنش سلام کرد و براي آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان يک روز زندگي کرد، اما فرشته‌ها در تقويم خد ا نوشتند: او درگذشت، کسي که هزار سال زيسته بود


MoHSeN
ساعت11:53---25 آبان 1391
سلام.
عالی بود.


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: